۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴۶

بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی

ما بنده توییم چرا بی عنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی

از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی

از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هرکس کند ز قصه حسنت روایتی

جز ما که جان به مهر تو دادیم بی گناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی

پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی

اهلی دل از وفای تو و بخت خود بردی
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.