۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۵۸

از خون دیدها شد کوی تو لاله زاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری

از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری

آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری

شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری

هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری

خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری

اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.