هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به موضوعات مختلفی از جمله عشق، دوستی، عدالت، رحمت الهی، و ارزشهای اخلاقی میپردازد. شاعر از عشق و دوستی سخن میگوید و تأکید میکند که از دشمنان و مشکلات دنیا نباید ترسید. همچنین، به اهمیت عدالت و رحمت الهی اشاره میکند و از خداوند طلب خیر و برکت برای همه میکند. شاعر همچنین به ارزشهای اخلاقی مانند بخشش، کمک به نیازمندان، و تلاش برای بهبود خود و دیگران اشاره میکند.
رده سنی:
16+
این متن شامل مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان شعر کلاسیک فارسی و مفاهیم انتزاعی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد که معمولاً در سنین بالاتر وجود دارد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
به هیچ کار نیاید حیات بیحاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهادهاند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب مینکنی
مگر تو نیز فروماندهای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیدهام طالع
که من به قد تو سروی ندیدهام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست
که بار عشق تحمل نمیکند محمل
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانستهای که هشیاران
چه گفتهاند که از مقبلان شوی مقبل
تو آن نهای که به هر در سرت فرو آید
نه جای همت عالیست پایهٔ نازل
پناه میبرم از جهل عالمی به خدای
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
نظر به عالم صورت مکن که طایفهای
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
مثال قطرهٔ باران ابر آذاری
که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
به دستگیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی کنند بر سائل
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل
تو نیکبخت شوی در میان وگرنه بسست
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
به هیچ کار نیاید حیات بیحاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهادهاند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب مینکنی
مگر تو نیز فروماندهای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیدهام طالع
که من به قد تو سروی ندیدهام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست
که بار عشق تحمل نمیکند محمل
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانستهای که هشیاران
چه گفتهاند که از مقبلان شوی مقبل
تو آن نهای که به هر در سرت فرو آید
نه جای همت عالیست پایهٔ نازل
پناه میبرم از جهل عالمی به خدای
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
نظر به عالم صورت مکن که طایفهای
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
مثال قطرهٔ باران ابر آذاری
که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
به دستگیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی کنند بر سائل
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل
تو نیکبخت شوی در میان وگرنه بسست
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۴۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر سیفالدین (محمد)
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در تنبیه و موعظه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.