۱۱۱ بار خوانده شده

بخش ۳۳ - نصیحت کردن کافور شمع را

شنیدند آن دو تن چون قصه شمع
بآتش سوختند بنیاد نصیحت

بدو گفتا که ای سرو گل اندام
چرا سوزد کسی ز اندیشه خام

بدین آتش که داری در سر خویش
خیالی پز که یابی در خور خویش

تو در حسن آفتاب دلفروزی
به مهر ذره یی تا چند سوزی

گر از پروانه خواهی زد دگر دم
ز غیرت میکشد بادت بیکدم

به چنگ باد اگر در تاب و پیچ است
رها کن تا برد بادش که هیچ است

مکش آه از دل و از وی مکن یاد
مده چون گل جمال خویش بر باد

مکن بر روی هر ناکس تبسم
مکش بر خود زبان طعن مردم

مریز این سیم اشک از دیده هر دم
که از سیم وجودت میشود کم

تو گر از داغ دل آتش فروزی
نه تنها خود که ما را نیز سوزی

چو میخیزد ز گلبرگت گلابی
نشان این آتش سودا بآبی

اگر پروانه میرد هم ترا پیش
شراری مرده گیر از آتش خویش

شکاری گر کنی او را رسان ضرب
که باری گردی از پهلوی او چرب

چرا شاه افکند آن صید بر خاک
که باشد عیب اگر بندد بفتراک

ببین پیری من کم کن جوانی
سخن بشنو ز پیران تا توانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۲ - گفتن شمع راز خود را به خادمان
گوهر بعدی:بخش ۳۴ - خطاب شمع با کافور و استعانت از او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.