۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست

بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست

به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست

خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست

هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست

غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست

دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست

درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟

ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست

به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست

دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست

بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.