۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷

به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد

فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز
نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد

من آن نیم که بتانم کنند دلجویی
خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد

ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من
به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟

هم از تصرف بی تابی زلیخا بود
به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد

حدیث می به دف و چنگ در میان داریم
کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد

فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب
هزار بار گذارم بر آشیان افتاد

به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد
بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد

شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت
به روز طشت مه از بام آسمان افتاد

نفس شراره فشانست و نطق شعله درو
ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد

غریبم و تو زباندان من نه ای غالب
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.