۱۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق

به بزم باده گریبان گشودنش نگرید
خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق

هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز
به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق

دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست
عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق

غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه
صنم فریب بود شیوه هدایت شوق

متاع کاسد اهل هوس به هم برزن
کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق

به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر
من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق

مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم
که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،

ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند
غرور یکدلی و نازش حمایت شوق

سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر
خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.