۲۶۷ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد

چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟

چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب

گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد

ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون

چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه

به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم

چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال

شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش

بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین

هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد

ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!

همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست

گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش

سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی

بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من

دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل

به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج

روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود

مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر

کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی

مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز

بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - شعر گفتن ورقه
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.