۱۸۰ بار خوانده شده

بخش ۱۸۰ - لشکر آرایی طیهور و پیام او به کوش و پاسخ وی

بفرمود پس تا سپه را بخواند
که اندر جزیره سواری نماند

همی لشکری آمدش بیست روز
سواران گردنکش نیوسوز

بفرمود کز شهریا استوار
به شهر بسیلا کشیدند بار

سپه عرض کرد او سه پنجه هزار
گزیه دلیران خنجر گزار

سرِ ماه چون مردم انبوه شد
سپه برگرفت و سوی کوه شد

سراپرده زد پیش دشمن به دشت
ز دشمن کسی پیش ایشان نجست

نه بر کوه راه و نه جنگ و نه جوش
دژم گشت و پیغام کرد او به کوش

که پیوستن دوستی با بدان
نباشد پسندیده ی بخردان

کرا با بدان آشنایی بود
بدی را از او کی جدایی بود

نمودن تو را آن همه بند و رنگ
از آن بود کآری بسیلا به چنگ

برآمد براین سالیان سه هزار
که هست از نیاگانم این یادگار

بسا شهریارا که در چین نشست
به ما بر کسی را نبوده ست دست

تو را هم نباشد چه بینی تو رنج
پراگنده کردن به بیهوده گنج

تو با آن که پرورد و کردت بزرگ
چه بد کردی ای بیوفای سترگ

چه مایه ز تو رنج دید آتبین
که آرامگاهش نبد بر زمین

بدان سان ز دست تو بیچاره شد
که اندر جهان خوار و آواره شد

که امّید دارد پس از تو وفا
که خویت بد است و سرشتت جفا

من آگاه بودم ز کردار تو
وزآن زشت وارونه دیدار تو

نگر تا چه گوید سخنگوی مه
که مرزشت را از همه روی به

که آمیخت با دیو پیوند و مهر؟
که را دوستی بود با دیو چهر؟

ولیکن نکردند ما را یله
چو خود کرده ام با که گویم گله؟

فرستاده آمد سوی تیغ کوه
بگفت این سخنها به پیش گروه

بدو گفت آن بیخرد را بگوی
که بر راه بیداد و کژّی مپوی

ز ما هرکه دل دوستی جست، یافت
کشیدیم کین، گر سوی کین شتافت

تو با ما نه پیوند جُستی نه مهر
بر ایرانیان داشتی مهر و چهر

چه پنداشتی کآن جفاهای تو
شده راست با دشمنان رای تو

همه جای دادن به نزدیک خویش
نهاده به پیشش همه کمّ و بیش

همان یاوری دادن او را به گنج
به ساز و سلیح و به مردان رنج

کز آن سان بیامد تبه کرد چین
ز بیداد و رنجی که دید آن زمین

مرا گفتی آن کین ز دل دور شد
دلم سوی پیوند طیهور شد

ز تو کند شد بی گمان شست من
تو او را رهانیدی از دست من

وگر نه ز بن بیخ جمشیدیان
بدیدی که چون کندمی زین میان

چو با تو به پیوند برخاستم
ز تو دختری نوش لب خواستم

نجُستی تو پیوند با چون منی
بدان رانده دادی تو سیمین تنی

به جان کوش و یکبارگی سخت کوش
که زنهار هرگز نیابی ز کوش

چو در روی تو تیغ لرزان کنم
چنان دان که با تو بتر زآن کنم

که با شاه ماچین، بهک کرده ام
دمار از روانش برآورده ام

تو اندازه از وی نبرداشتی
که ما را چنین خوار بگذاشتی

بدین کوه نازیدی و جای سخت
ندانی که چون روی برتافت بخت

ز پرواز گردون درآورد عقاب
وگر بر شود برتر از آفتاب

نیاگانت را و تو را سرکشی
از این گونه بوده ست چندان کشی

نه از ژرفی کوه بوده ست و جای
که شاهان چین را نبوده ست رای

از ایشان جز از کام و رامش نبود
کسی را چنان رای و دانش نبود

که این کوه نیز از شما بستدی
همه پادشاهی بهم بر زدی

کنون کارت افتاد با مرد مرد
بیفشار پای و از این برمگرد

از این سان چو پاسخ به طیهور شد
برآشفت و از خشم رنجور شد

سپه را بفرمود و خود برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست

بنالید نای و بغرّید کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس

از آهن هوا رنگ دیگر گرفت
همه دامن کوه لشکر گرفت

نیامد کس از کوهیان هم نبرد
نه از چینیان سروری رزم کرد

سواری خروشید کای دیو چهر
به رزم آمدی گر شدی بر سپهر

بسیلا بدین سان نیاید به دست
همی تا بر این کوه داری نشست

به زیر آی و مردی و رزم آزمای
اگر داری از پیش شمشیر پای

مر او را چنین آمد از تیغ کوه
که از کوه ما را نیامد ستوه

شما را شتاب است و ما را درنگ
چو هنگام جنگ آید آریم جنگ

همه ساله ایدر نخواهیم بود
ولیکن درنگ است از این کار سود

به کاراندر آهستگی بهتر است
شتاب از ره دیو بدگوهر است

شتاب از بنه هیچ دیگر مجوی
که بازت پشیمانی آید به روی

چنین گفت پیغمبر رهنمای
ز دیوان شتاب و درنگ از خدای

سپه چون چنین یافت پاسخ ز کوش
فرود آمد و کم شد آن جنگ و جوش

براین هر دو لشکر برآمد سه ماه
نشد کودکی زآن میانه تباه

سپاه بسیلا چو دریا به جوش
سپه را سوی زرم نگذاشت کوش

سپاه آمد از چین همی روز و شب
میان بسته و برگشاده دو لب

فراز آمدش مرد ششصد هزار
همه با سلیح از درِ کارزار

همه ساخته میوه و خوردنی
بیاورد چیزی که آوردنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۷۹ - اندر پیروزی یافتن کوش بر جزیره ی بسیلا
گوهر بعدی:بخش ۱۸۱ - برگشتن طیهور به بسیلا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.