۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱

مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا
که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا

چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار
که استخوان نکند صید خود همای مرا

غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب
که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا

چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن
بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا

اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک
ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا

به زور باده گشا هر گره که هست مرا
به روی آب بزن نقش بوریای مرا

زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن
به آب و خاک خرابات زن بنای مرا

به آن امید سعیدا شبی به روز آورد
که این غزل برساند به او دعای مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.