۴۷۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

شالودهٔ کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز به دام ناید
در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت به خط و خال دلفریب است
گوشت به نوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئابست

برگرد از آن ره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را
مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتابست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.