هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به مفاهیم فلسفی و اخلاقی میپردازد. در آن از مسائلی مانند گذر زمان، ناپایداری دنیا، اهمیت علم و هنر، تلاش برای نیکی و فضیلت، و ناپایداری زندگی سخن گفته شده است. شاعر با استفاده از تمثیلها و استعارههای مختلف، خواننده را به تفکر و تأمل در مورد زندگی و رفتارهای خود دعوت میکند.
رده سنی:
16+
متن شامل مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که برای درک کامل آنها، خواننده نیاز به تجربه و بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و تمثیلهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را می برد به یک عمر
بنگر که به دست کهاش عنانست
مردمکشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی به دامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانهای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند می نماند
تا مستی و خواب تواش فسانست
بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شورهزار کردی
خارش بکن ای دوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمهٔ کوچک به چشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتیای به ساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغی که درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت به سر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا به دستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست
در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعهایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو به ره راست می زند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است به خواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه میستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزندهتر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل به ملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را می برد به یک عمر
بنگر که به دست کهاش عنانست
مردمکشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی به دامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانهای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند می نماند
تا مستی و خواب تواش فسانست
بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شورهزار کردی
خارش بکن ای دوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمهٔ کوچک به چشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتیای به ساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغی که درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت به سر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا به دستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست
در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعهایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو به ره راست می زند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است به خواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه میستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزندهتر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل به ملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست
وزن: مفعول مفاعیل فاعلاتن
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۶۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.