۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۷

مگر خبر ز دل خسته آن نگار ندارد
چه آتشی است که امشب دلم قرار ندارد

درست گویمت از دل مباد رنجه شوی
که این شکسته به پیش تو اعتبار ندارد

بیا که صحبت رندان مفرح افتاده است
هوای مشرب صافی دلان غبار ندارد

که راست فکر غم خاطر شکسته دلان
برای شیشهٔ ما سنگ، انتظار ندارد

به روز معرکهٔ عشق، کی بود منصور
سری که دست ارادت به پای دار ندارد

چه لذت است به آشفتگی نمی دانم
کدام غنچه که در سینه خارخار ندارد

بیا و دست به خون سعید رنگین کن
که رنگ خون شهید تو را بهار ندارد

طفل است یار و چشمش با ما نظر ندارد
تا باده خام باشد با کس اثر ندارد

عمری است درد عشقش بیگانه گشته از ما
آن آشنای دیرین از ما خبر ندارد

تلخ است صبر لیکن نفعش به از زیان است
زهر است خشم، لیکن اما ضرر ندارد

دایم خرابهٔ ما چون زیر آسمان است
زان روی کلبهٔ ما دیوار و در ندارد

خط قدیم اگر نیست بر صفحهٔ رخ او
پس از چه روی قرآن زیر و زبر ندارد

پیغام دل به جانان می برد تیر آهم
اما چه چاره سازم این مرغ، پر ندارد

از عشق ماهرویان زاهد نمی کند ننگ
می داد دل به چشمش اما جگر ندارد

گر نیست مردم چشم پس از چه روی آن مه
از سایلان کویش تاب نظر ندارد

شد از کمال، ظاهر نقصان اهل عالم
از عیب، پاک باشد آن کاو هنر ندارد

بر اشک من ترحم باید که او یتیم است
رو در سفر نهاده طفل و پدر ندارد

در راه استقامت آن کاو که سر از آن کو؟
بنهاده پای بر عرش تا حشر برندارد

غرق محیط وحدت از کثرت است دل جمع
در زیر بحر کشتی هرگز خطر ندارد

زلفت شبی است بس خوش روی تو روز روشن
این روز شب ندیده آن شب سحر ندارد

از غم خوشم سعیدا زان رو که دور گردون
در کارخانه چیزی زاین خوبتر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.