۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۹

در خاطری که آن بت عیار بگذرد
تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد

دیگر سرشک من پی او گم نمی کند
یک بار گر به چشم گهربار بگذرد

اشک مرا به کشت رسان و روا مدار
این بحر موج خیز که بیکار بگذرد

غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق
آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد

پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار
تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد

آخر شود چو شمع دلیل شب وصال
در سینه ای که آه شرربار بگذرد

اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست
چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد

گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است
بردار دست خواهش و بگذار بگذرد

باور مکن که مالک دینار اگر بود
در این زمانه از سر دینار بگذرد

خوش آمده است مصرع صائب، سعید را
«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»

آشکار ز نظر یار نهان می گذرد
حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد

کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را
سرو قد تو که از مد بیان می گذرد

رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است
همچو منصور ز دار دو جهان می گذرد

نه ز غم باش ملول و نه ز شادی دلخوش
که چنین است جهان گاه چنان می گذرد

دم مزن ای می گلگون ز لطافت زنهار
که در این جا سخن از لعل بتان می گذرد

پیشتر زان که از این خانه برون سازندش
ای خوش آن کاو ز جهان گذران می گذرد

چشم حیرت زده را محو تماشا می دار
که چو بر هم زده ای دیده، جهان می گذرد

در نهاد فلک سفله ندانیم که چیست
باز بر ما غم ایام گران می گذرد

پیچ و تابی است سعیدا کمر دل را باز
دست فکر که بر آن موی میان می گذرد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.