۸۲۷ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت

دیده گر دفتر قضا میخواند
ز سیه کاریش امانی داشت

رهزن نفس را شناخته بود
گنجهایش نگاهبانی داشت

کشت و زرعی به ملک جان میکرد
بی نیاز از جهان، جهانی داشت

گوش ما موعظت نیوش نبود
ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت

ما در این پرتگه چه میکردیم
مرکب آز گر عنانی داشت

با چنین آتش و تف و دم و دود
کاشکی این تنور نانی داشت

آزمند این چنین گرسنه نبود
اگر این سفره میهمانی داشت

همه را زنده می‌نشاید گفت
زندگی نامی و نشانی داشت

داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستانی داشت

رازهای زمانه را میگفت
در و دیوار گر زبانی داشت

اشکها انجم سپهر دلند
این زمین نیز آسمانی داشت

تن به دریوزه خوی کرد و ندید
که چو جان گنج شایگانی داشت

خیره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسبانی داشت

تن که یک عمر زندهٔ جان بود
هرگز آگه نشد که جانی داشت

آنچنان شو که گل شوی نه گیاه
باغ ایام باغبانی داشت

نیکبخت آن توانگری که به دل
غم مسکین ناتوانی داشت

چاشت را با گرسنگان میخورد
تا که در سفره نیم نانی داشت

زندگانی تجارتی است که از آن
همه کس غبنی و زیانی داشت

بوریاباف بود جولهٔ دهر
نه پرندی نه پرنیانی داشت

روبه روزگار خواب نکرد
تا که این قلعه ماکیانی داشت

گم شد و کس نیافتش دیگر
گهر عمر، کاش کانی داشت

صید و صیاد هر دو صید شدند
تا قضا تیری و کمانی داشت

دل به حق سجده کرد و نفس به زر
هر کسی سر بر آستانی داشت

ما پراکندگان پنداریم
ورنه هر گله‌ای شبانی داشت

موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است
زندگی بحر بی کرانی داشت

خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهاری ز پی خزانی داشت

تیره و کند گشت تیغ وجود
کاشکی صیقل و فسانی داشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.