۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۱

هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید

دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید

مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید

با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید

تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید

طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید

دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید

گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید

هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید

چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید

از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید

تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید

مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.