۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۳

یک قامت بلند به هر می کشیدنش
بالا برآید آب لطافت ز گردنش

دست که می رسد که گریبان او کشد
صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش

میدان ترکتاز خیالات او منم
جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش

جان عزیز نیست اگر جسم او چرا
نازکتر از خیال نماند به من تنش

دیگر به خویش باز نیاید به سال ها
یک بار هر که از بر خود دید رفتنش

من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه
کیفیت شراب دهد لب مکیدنش

دارم بتی و شکر سعیدا که روی او
دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.