۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۱

از آن زمان که غم او گرفته جای خیال
دگر به گوشهٔ دل کم رسیده پای خیال

به روز وصل دلم صاف تر ز آینه بود
فراق یار مرا کرد آشنای خیال

به فکر گوی سخن گر مراد می خواهی
که زر شود سخن مس ز کیمیای خیال

چه فکرها که نکردم نمی رسد چه کنم
به غیر پنجهٔ دل دست کس به پای خیال

به فکر نفی سوای تو بسکه گردیدم
نیافتیم در این خانه ماسوای خیال

به هر خیال که رفتم گرفت دردسرم
نشد موافق طبع دلم هوای خیال

جهان اگرچه خیال است لیک حضرت حق
نیافریده سعیدا تو را برای خیال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.