۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۳

گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل

از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل

زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل

عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل

بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل

عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.