۴۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵

گرت ای دوست بود دیدهٔ روشن بین
به جهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفندمه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان
صبح کافورفشان آید و شب مشکین

فلک ای دوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن
چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربوده است ز دارا و ز اسکندر
مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاووسی
به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پروازگه توست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد
کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر
که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که همی روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا
که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خودبینت بیازرد چنان کژدم
تن خاکیت ببلعید چنان تِنّین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین

به چه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.