۱۴۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۸

از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم

هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم

پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم

ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم

از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.