۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۱

صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو

یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو

جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو

مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو

چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو

کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو

دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو

گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو

دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو

شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.