۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۲

از بسکه نازک است دل پر ز آرزو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو

من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟

راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو

اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»

فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.