۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵۱

باز چشمش سرمه آمیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده

غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده

کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده

هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده

ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده

از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده

شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده

سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده

کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده

جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده

از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.