۱۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۵

ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی

چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی

همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی

رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی

چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی

گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟

ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی

چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی

چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.