هوش مصنوعی: این شعر روایتگر داستان دختری فقیر است که در مهمانی مورد تمسخر و تحقیر دیگران قرار می‌گیرد. او از فقر، بی‌مهری دنیا، و ناملایمات زندگی خود می‌گوید و از این که هیچ‌کس به او کمک نکرده و حتی مادرش نیز از او دست کشیده است، شکایت می‌کند. او از ناعادلانه بودن دنیا و سرنوشت تلخ خود سخن می‌گوید و آرزو می‌کند که کاش زندگی بهتری داشت.
رده سنی: 16+ این متن حاوی مفاهیم عمیق و تلخ مانند فقر، بی‌عدالتی، و رنج‌های انسانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مضامین آن نیاز به بلوغ فکری و عاطفی دارد تا بتواند به درستی درک و تحلیل شود.

تهیدست

دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
قالب: قطعه
تعداد ابیات: ۳۷
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:توشهٔ پژمردگی
گوهر بعدی:تیر و کمان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.