۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۶

سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟

دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود

رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود

بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود

از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود

باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟

شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.