۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۹

بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟»
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن

بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن

هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن

گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان :
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن

غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!

ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن

تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن

جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن

قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.