۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۶

جگر گرمست و آهم سرد و دل خون
خرد آشفته و جان مست و مجنون

بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون

بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون

ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون

از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون

شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون

همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.