هوش مصنوعی: در این شعر، سنگ و گوهر در یک معدن با هم گفتگو می‌کنند. سنگ از گوهر می‌پرسد که چگونه به این زیبایی و درخشندگی رسیده است، در حالی که خودش در تاریکی و سختی باقی مانده است. گوهر پاسخ می‌دهد که این درخشندگی نتیجه رنج‌ها و سختی‌هایی است که در طول زمان تحمل کرده است. او توضیح می‌دهد که تنها با تحمل سختی‌ها و پاکی درونی است که به این جایگاه رسیده است. این شعر به مفاهیم صبر، پشتکار و ارزش رنج در رسیدن به موفقیت اشاره دارد.
رده سنی: 16+ این شعر دارای مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان و استعاره‌های پیچیده شعر کلاسیک فارسی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد که معمولاً در نوجوانان و بزرگسالان یافت می‌شود.

گوهر و سنگ

شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی
عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۵۱
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گوهر اشک
گوهر بعدی:لطف حق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.