۲۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱ - وصف دل

بت سمن بر سیمین عذار سنگین دل
چگونه صبر کند در غم تو چندین دل

ز عشق حقه ی لعل تو می دهد جان، جان
به کفر طره ی زلف تو می دهد دین، دل

دل تو بر من بی دین و دل نمی بخشد
بگو که تا چه کنم در زمانه با این دل؟

به خون خویش چو فرهاد می کند بازی
ز عشق آن لب شکرفشان شیرین، دل

در آرزوی خیال تو ساخت چندین جان
در انتظار جمال تو سوخت مسکین دل

از آن زمان که نظر کرد و عارض تو بدید
نمی کند نظری سوی ماه و پروین، دل

ز عشق روی تو چون حیدر پریشان حال
به خون خویش کند روی خویش رنگین دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰ - و له ایضا
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲ - و له ایضا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.