۲۱۷ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - حکایت در سیر و سلوک بسوی حق

آن یکی را داد سلطان عزیز
دست جلادی که خونش را بریز

هین بریزش خون به تیغ آبدار
هم سرش را زود نزدیک من آر

جست از جا ترک جلاد و دوید
دست او بگرفت بیرونش کشید

ترک می رفت آن اسیرش از عقب
هر طرف می دید از بهر هرب

ناگهانش چاهی آمد در گذار
خویش را افکند در چه بیقرار

کورهای بیحد اندر چاه بود
هریکی را سوی چاهی راه بود

مردک بیچاره در آن چه خزید
از جفای ترک بی پروا رهید

ترکک آمد بر سر آن چه نشست
از ندم می سود دست خود بدست

نی توانایی که اندر چه رود
ور رود او را کجا پیدا کند

سر فرو کرد اندر آن چاه و بگفت
ای برادر باش با انصاف جفت

این چه انصافست کز بهر سری
آبرویم نزد سلطان می بری

بهر یک اشکنبه ای مرد گزین
پیش شه مپسند ما را شرمگین

از برای جرعه ای خون عفن
چون پسندی بر من آن گفت خشن

هی بیا بیرون بریزم خون تو
باشم آنگه تا ابد ممنون تو

راست ماند این حکایت ای گزین
با حدیث نفس و نفس خویش بین

خویش بینی چشم عقلت کور کرد
خودپرستی از خدایت دور کرد

جنبه ی خود چون نباشد از عدم
می کند دور از خدایت دمبدم

جنبه ی دیگر تورا گفتم که هست
جنبه ی ربطت به سلطان الست

بگذر از خود مرتبط با ربط شو
فارغ از هر لغزش و هر خبط شو

می کشد ربطت به مربوط الیه
ان هذا الربط موقوف علیه

چون به او پیوستی ای تابنده چهر
سوی خویشت می کشد هردم به مهر

گرگ بازی می کند آن دلنواز
جان فدای آن نگار گرگ باز

رشته گرداند دراز از امتحان
از برای آزمودن گرگ جان

گر ز سویش شد به خاک اندازدش
ور به سویش شد بجان بنوازدش

رو بسویی تا کشاند سوی خویش
پس ببخشاید تورا هم خوی خویش

ای برادر خوی او دانی که چیست
آن بقایی کز قفایش نیست نیست

چون بسوی او شوم هردم تورا
باز می آید که هان بالاتورا

ادن منی هر قدم آید خطاب
مر تورا از آن جناب مستطاب

چون نهی یک گام بالا ای پسر
زاید از آن مرتبه گام دگر

گام دیگر گام دیگر را سبب
می شود بی رنج و اندوه و تعب

همچنین پیوسته باشی در صعود
جانب باغ و گلستان وجود

از عدم هر لحظه گردی دورتر
هم ملالت می شود پرنورتر

تا ابد پیوسته در این نردبان
می رود بالا بسوی لامکان

لیک تا پاتخت سلطان وجود
چون نهایت نیست ره را با صعود

از ازل پویی اگر ره تا ابد
می نیابی راه را پایان و حد

هر قدم لیکن از آن ره مقصدیست
کاندران عیش و نشاط بیحدیست

راه بینی گلستان در گلستان
گلستانها غیرت باغ جنان

راه نبود گلشن اندر گلشن است
هر قدم از گل هزاران خرمنست

زیر هر برگ گلی زان عالمی
هر گلش را هفت دریا شبنمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - منازعه ی جسم و جان و میل به عالم علوی و سفلی
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - در بیان اینکه مکث در دنیا بر هرکس محال است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.