۲۱۲ بار خوانده شده

بخش ۴۳ - حکایت خلیفه با طاوس یمانی

آن خلیفه می شدی اندر حرم
گرد بر گردش وشاقان و خدم

جمله میران و سران پیرامنش
هرطرف بگرفته طرف دامنش

سوی خانه پادشاه ذوالجلال
می خرامیدی چنین با صد دلال

با هزاران ناز و تمکین تمام
گام می زد جانب بیت الحرام

دید طاوس یمانی در رهش
در خروش آمد نهاد آگهش

بانگ برزد کی تو دانای عوی
جانب گرمابه گویا می روی

کی سزاوار تو باشد کبر و ناز
وانگهی در آستان بی نیاز

چون شنید از وی خلیفه این مقال
گفت بنگر من کیم چشمی بمال

می ندانی گوییا من کیستم
زید و عمرو و بکر و خالد نیستم

چونکه این بشنید طاوس از غضب
گفت چون نشناسمت من بوالعجب

آگهم ز انجام و از آغاز تو
وانمایم بشنو اکنون راز تو

اصل تو یک قطره ی آب منی
کت پدر در شاشدان می پروری

چونکه از خود دور افکندت پدر
مادر اندر شاشدان کردت مقر

شاشدانت خانه گه دانت غذا
پوششت اشکنبه و خونت غذا

اولت این آخرت مردار خوار
کز تو نفرت می کند مردارخوار

طعمه ی کرمان تن نازان شوی
هم وقود نار دوزخیان شوی

آنت آغاز اینت انجام است حال
از کثافات پلیدی یک جوال

یک شکنبه پر ز سرگین اشکمت
وان به آکندن به هر دم از دمت

پس تو حمال نجاساتی کنون
از چنین کس کبر سخت آید زبون

چون خلیفه این شنید از وی خروش
از نهادش شد بلند و شد ز هوش

حال ما اینست یکسر ای پسر
دیده بگشا اول و آخر نگر

با چنین حالی زدن دم از منی
نیست جز از احمقی و کودنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۲ - بیان اینکه به جهت امتحان دیدنیها پوشیده می شود
گوهر بعدی:بخش ۴۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.