هوش مصنوعی:
این متن داستان مردی بینام و ننگ را روایت میکند که به کلیسایی وارد میشود و با دیدن تمثال مسیح، سخنانی میگوید که باعث تغییر حال و هوای کلیسا میشود. با گفتار او، نشانههای کفر از بین میروند و نور اسلام در دل حاضران میتابد. در پایان، مرد از اینکه مسلمان است اظهار پشیمانی میکند و از طرد شدن توسط مسلمانان میگوید.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق دینی و عرفانی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مبانی دینی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعری و استعارههای پیچیده ممکن است برای کودکان قابل فهم نباشد.
بخش ۱۱۳ - تتمه حکایت آن مرد شوریده حال
چون به آنجا آمد آن بی نام و ننگ
در کلیسا اندر آمد بیدرنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زنار از کمر
چون به دیر آمد درون آن مرد راد
دید تمثال مسیح پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او هزاران احتشام
انت قلت یا بن مریم للانام
اتخذنی و اتخذ امی الاه
من الاه لم یجز یعبد سواه
هین شما گفتید آیا این کلام
ما خدایا نیم معبود انام
این سخن چون گفت آن مرد اوفتاد
بر در و دیوار آن دیر ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زنار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد زین طاق زرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لاالاه غیر هو
ناله ها از وی برآمد زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن
من کجا گفتم که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلشان شکوه
پرتو اسلام بر جانشان نشست
ظلمت کفر از درونشان بار بست
هم فکندند از درون زنار را
هم ز گردن خاج نقش دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغ محفل اهل یقین
وی ز تو خرم دل ارباب دین
ای درونت گنج اسرار خدا
وی برونت گمرهان را رهنما
ای زبانت دین نواز و کفر سوز
وی بیانت روح بخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بود دینی که دین دارش تویی
راست آن راهی که سکارش تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر می یافتم
رو ز هر دینی دگر می تافتم
خوی پیغمبر در امت ساری است
در جداول آب چشمه جاری است
چون ز پیغمبر نداری تو نشان
خویش را از امت آن شه مخوان
چون نپذرفتی تو از او یک پیام
چون تورا پیغمبر آمد آن همام
چون نیفتادی تو او را در قفا
پس چرا خوانی تو او را پیشوا
چون خراج و باج نگذاری کجا
تو رعیت باشی و او پادشا
یک الف از علم او بگرفته یاد
چون تو شاگردی و او استاد راد
این سخنها چون شنید آن نیک رای
ناله اش از دل برآمد وای وای
گریه سر کرد آنگه از سوز جگر
گفتشان پس راستین با چشم تر
کی دریغا من مسلمان بودمی
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
می نخوانند از مسلمانان مرا
دور می دارند از عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم نی حرم
نی به دیناری خرندم نی درم
رانده اند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا
چون شما ز اسلام دین آگه نه اید
مسلم و کامل مرا دانسته اید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کی نشان کس از کلیسا یافتی
گر به اینجا آمدی اسلام نام
نی نشان ماند از کلیسا و نه نام
در کلیسا اندر آمد بیدرنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زنار از کمر
چون به دیر آمد درون آن مرد راد
دید تمثال مسیح پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او هزاران احتشام
انت قلت یا بن مریم للانام
اتخذنی و اتخذ امی الاه
من الاه لم یجز یعبد سواه
هین شما گفتید آیا این کلام
ما خدایا نیم معبود انام
این سخن چون گفت آن مرد اوفتاد
بر در و دیوار آن دیر ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زنار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد زین طاق زرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لاالاه غیر هو
ناله ها از وی برآمد زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن
من کجا گفتم که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلشان شکوه
پرتو اسلام بر جانشان نشست
ظلمت کفر از درونشان بار بست
هم فکندند از درون زنار را
هم ز گردن خاج نقش دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغ محفل اهل یقین
وی ز تو خرم دل ارباب دین
ای درونت گنج اسرار خدا
وی برونت گمرهان را رهنما
ای زبانت دین نواز و کفر سوز
وی بیانت روح بخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بود دینی که دین دارش تویی
راست آن راهی که سکارش تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر می یافتم
رو ز هر دینی دگر می تافتم
خوی پیغمبر در امت ساری است
در جداول آب چشمه جاری است
چون ز پیغمبر نداری تو نشان
خویش را از امت آن شه مخوان
چون نپذرفتی تو از او یک پیام
چون تورا پیغمبر آمد آن همام
چون نیفتادی تو او را در قفا
پس چرا خوانی تو او را پیشوا
چون خراج و باج نگذاری کجا
تو رعیت باشی و او پادشا
یک الف از علم او بگرفته یاد
چون تو شاگردی و او استاد راد
این سخنها چون شنید آن نیک رای
ناله اش از دل برآمد وای وای
گریه سر کرد آنگه از سوز جگر
گفتشان پس راستین با چشم تر
کی دریغا من مسلمان بودمی
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
می نخوانند از مسلمانان مرا
دور می دارند از عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم نی حرم
نی به دیناری خرندم نی درم
رانده اند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا
چون شما ز اسلام دین آگه نه اید
مسلم و کامل مرا دانسته اید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کی نشان کس از کلیسا یافتی
گر به اینجا آمدی اسلام نام
نی نشان ماند از کلیسا و نه نام
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱۲ - در بیان آنکه نزد عاقل هرچه هست علامت توحید است و معنی بی نشانی خدا چیست
گوهر بعدی:بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.