۲۱۸ بار خوانده شده

بخش ۱۴۰ - مکالمه حضرت موسی ع با آن پیر گبر و ایمان آوردن گبر

دید موسی کافری اندر رهی
پیره گبری کافری و گمرهی

گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا

گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور

می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما

گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام

گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو

که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار

گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه

نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام

زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش

شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت

اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید

چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز

شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود

گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام

شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام

گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو

پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش

ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز

گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه

روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم

گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن

فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم

خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو

کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز

دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من

سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد

هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر

چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور

گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب

گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود

جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود

بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس

جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب

سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین

سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر

گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی

من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا

موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن

موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده

موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد

ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر

گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است

ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه

لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ

طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین

کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۹ - حکایت دهقان و کشت او
گوهر بعدی:بخش ۱۴۱ - اثبات قدرت و ثبوت معاد جسمانی و رفع شبهه از منکرین معاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.