۲۱۰ بار خوانده شده

بخش ۱۴۱ - اثبات قدرت و ثبوت معاد جسمانی و رفع شبهه از منکرین معاد

چون شنید آن مرد عارف این سخن
راست آمد نزد شیخ مؤتمن

آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان

شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد

باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین

گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من

آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر

حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت

راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن

آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین

ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است

هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست

نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت

هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر

خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها

قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم

کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین

روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد

کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را

پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود

نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت

هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس

هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر

هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال

هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون

رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم

هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا

محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه

مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب

وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود

خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم

لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض

هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی

مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق

تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن

والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست

لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل

بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک

در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا

تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار

مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق

چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام

چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور

آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق

فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل

هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور

نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک

کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است

منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم

این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان

این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو

گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد

داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو

آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو

پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی

نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش

نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا

خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان

در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی

نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود

از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای

گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز

گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن

ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو

گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست

لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن

عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو

دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب

گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان

نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن

توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار

هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر

صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو

گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم

شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید

خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان

ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای

بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد

صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر

شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن

گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر

جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای

ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند

اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن

منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن

دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار

گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست

گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را

گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند

هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ

گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود

خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن

تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند

اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب

سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر

هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس

همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل

همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد

پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۰ - مکالمه حضرت موسی ع با آن پیر گبر و ایمان آوردن گبر
گوهر بعدی:بخش ۱۴۲ - رجوع به تتمه حکایت بشر حافی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.