هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و فلسفی است که به بررسی ماهیت انسان، روح و رابطهاش با خدا میپردازد. شعر با توصیف روح پاک و بیآلایش آغاز میشود که توسط خدا آفریده شده است. سپس به وضعیت انسان در دنیای مادی میپردازد که پر از رنج، بیماری و ناپاکی است. در نهایت، روح پس از تحمل سختیهای دنیوی، به شناخت خود و خدا میرسد و به او بازمیگردد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن برای کودکان و نوجوانان کمسال دشوار است. همچنین، برخی توصیفات از وضعیت انسان در دنیا ممکن است برای سنین پایین نامناسب باشد.
بخش ۱۷۱ - در بیان مکالمه خدا با روح
من هم استم پهلوان ذوالحسب
من در اینجا و خلیفه در عرب
آفریننده چو جان را آفرید
با صفا و بهجت و نور و مزید
با کمال بی نیازی در طرب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
کنگر ایوان غیبش آشیان
طعنه می زد بر زمان و بر مکان
غرق در او شش جهت از انبساط
بر ملایک خنده می زد از نشاط
کرد روزی حق به آن زینسان خطاب
من کیم ای روح پاک مستطاب
روح گفتا با دو صد غنج و دلال
تو بگو تا من کیم ای ذوالجلال
گفت بنمایم به تو تا کیستی
قدر خود دانی و دانی چیستی
پس ردیفش ساخت با انبان تن
هم فرستادش به این دارالمحن
گفت رو چندی به خود دمساز گرد
خویش را بشناس و آنگه باز گرد
آمد اینجا و هزاران درد و غم
رو به او آورده از دنبال هم
بود تا کودک نه پا بودش نه دست
نی ره رفتن نه یارای نشست
بسته در قنداقه با بند و رسن
در میان فضله خود غوطه زن
گریه ها کردی بسی در روز و شام
تا رسیدی قطره ای شیرش به کام
چونکه شد مردی و از قنداقه رست
شد اسیر روزگار چیره دست
من نمی گویم در این عالم چه دید
خود تو می دانی چه از دوران کشید
متحد شد روزگاری با بدن
یوسف و گرگند در یک پیرهن
وه چه آمد بر سرش زین اتحاد
هیچ مسکین را همان بد مباد
پای تا سر خون و چرک و گند و گوز
در نجاست غرق از پا تا به پوز
دور او بگرفته ترس و بیم و هول
صد هزاران حاجتش در حوش و حول
عجز و ذلت دامنش بر کف زده
لشکر امراض گردش صف زده
یک شکنبه پر ز سرگین در بغل
مبرزی پر فضله اش اندر کفل
گاه می خارد سروگاهی سرین
کون گهی می شوید و گاهی جبین
با شپشها گه رود اندر جوال
گاه با کیک و پشه اندر جدال
الغرض خود را در این عالم شناخت
پس علم از بهر رفتن برفراشت
از کثافتها و از آلام تن
شد خلاص آن روح پاک ممتحن
باز فرمودش خدا از امتحان
من انا یا روح اجبنی بالعیان
با هزاران عجز و بیم و انکسار
گفت روح خاکسار شرمسار
انت رب الارض خلاق السماء
ذوالجلال والعلی والکبریاء
تو خدای غالب یکتاستی
پادشاه فرد بیهمتاستی
تو خداوندی و مولای جلیل
من یکی مملوک مفلوک ذلیل
بنده ی بیدست و پای شرمسار
عاجزی مضطر و خاری خاکسار
از ظلومی دید مسکین آنچه دید
از عذاب و محنت و رنج شدید
ورنه لطف حق به او همراه بود
تا ابد محبوس سجن و چاه بود
هم ز راه جهل و نادانی خویش
پا نهاد از کوه و از گردون به پیش
من در اینجا و خلیفه در عرب
آفریننده چو جان را آفرید
با صفا و بهجت و نور و مزید
با کمال بی نیازی در طرب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
کنگر ایوان غیبش آشیان
طعنه می زد بر زمان و بر مکان
غرق در او شش جهت از انبساط
بر ملایک خنده می زد از نشاط
کرد روزی حق به آن زینسان خطاب
من کیم ای روح پاک مستطاب
روح گفتا با دو صد غنج و دلال
تو بگو تا من کیم ای ذوالجلال
گفت بنمایم به تو تا کیستی
قدر خود دانی و دانی چیستی
پس ردیفش ساخت با انبان تن
هم فرستادش به این دارالمحن
گفت رو چندی به خود دمساز گرد
خویش را بشناس و آنگه باز گرد
آمد اینجا و هزاران درد و غم
رو به او آورده از دنبال هم
بود تا کودک نه پا بودش نه دست
نی ره رفتن نه یارای نشست
بسته در قنداقه با بند و رسن
در میان فضله خود غوطه زن
گریه ها کردی بسی در روز و شام
تا رسیدی قطره ای شیرش به کام
چونکه شد مردی و از قنداقه رست
شد اسیر روزگار چیره دست
من نمی گویم در این عالم چه دید
خود تو می دانی چه از دوران کشید
متحد شد روزگاری با بدن
یوسف و گرگند در یک پیرهن
وه چه آمد بر سرش زین اتحاد
هیچ مسکین را همان بد مباد
پای تا سر خون و چرک و گند و گوز
در نجاست غرق از پا تا به پوز
دور او بگرفته ترس و بیم و هول
صد هزاران حاجتش در حوش و حول
عجز و ذلت دامنش بر کف زده
لشکر امراض گردش صف زده
یک شکنبه پر ز سرگین در بغل
مبرزی پر فضله اش اندر کفل
گاه می خارد سروگاهی سرین
کون گهی می شوید و گاهی جبین
با شپشها گه رود اندر جوال
گاه با کیک و پشه اندر جدال
الغرض خود را در این عالم شناخت
پس علم از بهر رفتن برفراشت
از کثافتها و از آلام تن
شد خلاص آن روح پاک ممتحن
باز فرمودش خدا از امتحان
من انا یا روح اجبنی بالعیان
با هزاران عجز و بیم و انکسار
گفت روح خاکسار شرمسار
انت رب الارض خلاق السماء
ذوالجلال والعلی والکبریاء
تو خدای غالب یکتاستی
پادشاه فرد بیهمتاستی
تو خداوندی و مولای جلیل
من یکی مملوک مفلوک ذلیل
بنده ی بیدست و پای شرمسار
عاجزی مضطر و خاری خاکسار
از ظلومی دید مسکین آنچه دید
از عذاب و محنت و رنج شدید
ورنه لطف حق به او همراه بود
تا ابد محبوس سجن و چاه بود
هم ز راه جهل و نادانی خویش
پا نهاد از کوه و از گردون به پیش
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۷۰ - در بیان آیه انا عرضنا الامانه
گوهر بعدی:بخش ۱۷۲ - در بیان قبول کردن آدم امانت را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.