۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴

به این امید دادم جان، که روزی بلکه یار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید

مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید

شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید

خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید

شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید

کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید

منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید

سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.