۲۱۵ بار خوانده شده

فصل - شرافت گمنامی و بی اعتباری در نظر مردم

بدان که ضد حب جاه و شهرت محبت گمنامی و بی اعتباری خود در نظر مردم است و آن شعبه ای است از زهد و از جمله صفات حسنه مومنین و خصال پسندیده مقربین است.
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «به درستی که خدا دوست دارد پرهیزکاران گمنام پوشیده و پنهان را، که چون غایب شوند کسی جستجوی ایشان نکند و هرگاه حاضر شوند کسی ایشان را نشناسد دلهایشان چراغهای هدایت، که باعث نجات دیگران از ظلمت می شود» و فرمودند: «بسا صاحب دو جامه کهنه که کسی اعتنایی به او نمی کند که اگر خدا را قسم دهد قسم او را رد نمی کند و چون گوید: خدایا مرا بهشت عطا کن به او عطا می فرماید، و لیکن از دنیا هیچ چیز به او ندهد» و نیز از آن سرور مروی است که : «اهل بهشت کسانی هستند ژولیده مو و غبار آلوده، که بجز دو جامه کهنه ندارند و کسی اعتنا به ایشان نمی کند اگر در خانه امرا إذن دخول طلبند اذن نمی یابند و چون از برای خود زنی خطبه کنند، کسی قبول نکند و خطبه ایشان را اجابت ننماید و چون سخن گویند به سخن ایشان گوش ندارند.
خواهشهای ایشان در سینه هایشان مانده و حاجتنهایشان برنیامده اگر نور ایشان را در میان اهل قیامت قسمت کنی همه را فرو گیرد».

تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله

کشیده قلم بر سر نام خویش
نهاده قدم بر سر کام خویش

به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون «آب حیوان» به ظلمت درند
و نیز فرمودند که: «خدای تعالی می فرماید: پرنفع ترین دوستان من، بنده مومنی است خفیف المئونه، که از نماز خود لذت یابد و عبادت پروردگار خود را نیکو به جا آورد و در پنهان و آشکار خدا را عبادت کند و اسم او در میان مردمان گم باشد و انگشت نمای ایشان نباشد، و بر این صبر کند مرگ به او روی آورد در حالتی که میراث او اندک باشد، و گریه کنندگان بر او کم باشند» در بعضی اخبار وارده شده است که: «پروردگار عالم در مقام منت بر بعضی از بندگان خود می فرماید که: آیا انعام بر تو نکردم؟ آیا تو را از مردم پوشیده نداشتم؟ آیا نام تو را از میان مردم کم نکردم؟» بلی: چه نعمتی از این بالاتر که کسی خدای خود را بشناسد و به قلیلی از دنیا قناعت کند نه کسی را شناسد و نه کسی او را چون شب درآید بعد از ادای واجب خود به أمن و استراحت بخوابد و چون روز داخل شود بعد از گزاردن حق پروردگار، به خاطر جمع به شغل خود پردازد.

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست

گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
و از این جهت بود که اکابر دین، و سلف صالحین، کنج تنهایی را برگزیده و درآمد و شد خلق را بر روی خود بسته و روی همت به طلب پادشاهی کشور قناعت آورده بزرگی و شکوه ارباب منصب و جاه در نظرشان چون کاه، و تخت و تاج صاحبان سریر در نزد ایشان حکم گیاهی داشت و زبان حالشان به این مقال گویا:

ملک دنیا تن پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی زوال

احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده بر گلیم
آورده اند که هارون الرشید را که پادشاه روی زمین بود پسری بود که گوهر پاک از صلب آن ناپاک چون مروارید از دریای تلخ و شور ظاهر گشته و آستین بی نیازی بر ملک و مال افشانده و پشت پای بر تخت و تاج زده و جامه کرباس کهنه پوشیدی و به قرص نان جوی روزه خود را گشودی روزی پدرش در مقامی نشسته بود وزرا و اکابر و اعیان در خدمت، کمر بندگی بسته، و هر یک در مقام خود نشسته بودند که آن پسر با جامه کهنه و وضع خفیف از آن موضع گذر نمود جمعی از حضار با هم گفتند: که این پسر، سر امیر را در میان پادشاهان به ننگ فرو برده، می باید امیر او را از این وضع ناپسند منع نماید این گفت و شنود به گوش هارون رسید، پسر را طلبید و از روی مهربانی زبان به نصیحت او گشود آن جوان گفت: ای پدر عزت دنیا را دیدم و شیرینی دنیا را چشیدم، توقع من آن است که مرا به حال خود گذاری که به کار خود پردازم و توشه راه آخرت را سازم مرا با دنیای فانی چکار و از درخت دولت و پادشاهی مرا چه ثمر هارون قبول نکرد و اشاره به وزیر خود کرد تا فرمان ایالت مصر و حدود آن را به نام نامی او نویسد.
پسر گفت: ای پدر دست از من بدار و إلا ترک شهر و دیار کنم هارون گفت: ای فرزند مرا طاقت فراق تو نیست، اگر تو ترک وطن گویی، مرا روزگار بی تو چگونه خواهد گذشت؟ گفت: ای پدر ترا فرزندان دیگر هست که دل خود را به ایشان شاد کنی و اگر من ترک خداوند خود گویم کسی مرا جای او نتواند بود، که او را بدلی نیست.
آخر الأمر پسر دید که پدر دست از او برنمی دارد، نیمه شبی خدم و حشم را غافل کرده از دارالخلافه فرار، تا بصره هیچ جا قرار نگرفت و بجز قرآنی از مال دنیا هیچ نداشت و در بصره مزدوری کردی و در ایام هفته بجز روز شنبه کار نکردی یک درهم و دانگ أجرت گرفتی و در ایام هفته بدان معاش نمودی أبو عامر بصری گوید: دیوار باغ من أفتاده بود، به طلب مزدوری که گل کاری کند، از خانه بیرون آمدم، جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او ظاهر، و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده، تلاوت قرآن می کند گفتم: ای پسر مزدوری می کنی؟ گفت: چرا نکنم که از برای کار کردن آفریده شده ام بگو مرا چه کار خواهی فرمود؟ گفتم: گل کاری گفت: به این شرط می آیم که یک درهم و دانگی به من جرأت دهی، و وقت نماز رخصت فرمایی قبول کردم و وی را بر سر کار آوردم چو شام آمد، دیدم کار ده مرد کرده بود و دو درهم از کیسه بیرون آوردم که به وی دهم قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.
روزی دیگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم احوال پرسیدم گفتند: غیر شنبه کار نمی کند کار خود را به تعویق انداختم تا شنبه شد چون روز شنبه به بازار آمدم، همچنان وی را مشغول قرآن خواندن دیدم، سلام کردم، و او را به مزدوری خواستم او را برداشته به سر کار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه کردم، گویا از عالم غیب او را کمک می کردند چون شب شد، خواستم وی را سه درهم دهم، قبول نکرد و همان یک درهم و دانگ را گرفته و رفت.
شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نیافتم از احوال او پرسیدم؟ گفتند:
سه روز است که در خرابه ای بیمار افتاده شخصی را التماس کردم مرا نزد او برد چون رفتم دیدم در خرابه بی دری بی هوش افتاده و نیم خشتی در زیر سر نهاده، سلام کردم چون در حالت احتضار بود التفاتی نکرد بار دیگر سلام کردم مرا شناخت سر او را بر دامن گرفتم مرا از آن منع کرد و گفت بگذار این سر را بجز از خاک سزاوار نیست سر او را به زمین گذاردم دیدم اشعاری چند به عربی می خواند گفتم تو را وصیتی هست؟ گفت: وصیت من به تو آن است که چون وفات کنم روی مرا به خاک گذاری و بگویی پروردگارا این بنده ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخته و رو به درگاه تو آورده است که شاید او را قبول کنی پس به فضل و رحمت خود او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر و چون مرا دفن کنی جامه و زنبیل مرا به قبر کن ده و این قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید رسان و به او بگو: این أمانتی است از جوانبی غریب و این پیغام را از من به وی گوی: «لا تموتن علی غفلتک» یعنی «زنهار به این غفلتی که داری نمیری» این گفت و جان به جان آفرین سپرد.

جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس

چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

بلی چون رفتنی شد زین گذرگاه
زخارا به بریدن یا ز خرگاه
نظر کن به معاویه پسر یزید پلید که بعد از آنکه پدر او به جهنم واصل شد، خلایق به او بیعت کردند چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر برآمد بعد از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی گفت: ای مردمان بدانید که بدن من جز پوستی و استخوانی نیست و طاقت آتش جهنم ندارد و ای قوم آگاه باشید که امر خلافت به من و آل ابوسفیان نسبت ندارد و هر که امام به حق واجب الإطاعه می خواهد باید به نزد امام زین العابدین که دخترزاده پیغمبر خداست برود و با او بیعت کند، که اوست سزاوار خلافت این بگفت و از منبر به زیر آمد و به منزل خود رفته در به روی خلایق بست و دیگر از خانه بیرون نیامد تا به عالم آخرت پیوست.
و در بعضی کتب روایات شده است که «در منبر، لعن به جد و پدر خود کرد و چون مادر او از وضع او مطلع شد نزد او آمده گفت «یا بنی لیتک کنت حیضه فی خرقه» یعنی «کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی» گفت: «لیتنی کنت کذلک» یعنی «ای کاش چنانکه گفتی بودمی و به ننگ فرزندی یزیدی گرفتار نگشتمی»
مجملا ای برادر: پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نکبت زمانه غدار در اندک فرصتی یکسان است.

ز حادثات جهانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم
هیچ آفتاب دولتی از افق طالع برنیامده که به اندک زمانی سر به گریبان مغرب فنا در نکشید و هیچ شام تیره روزی بر بیچاره ای وارد نشد که به قلیل وقتی به صبح فیروزی مبدل نگشت نه از آن خرم باید بود و نه از این در غم .

خیاط روزگار بر اندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت کآخر قبا نکرد

از این رباط دو در چون ضرروت است رحیل
رواق طاق معیشت چه سربلند و چه پست
پس ای برادر زندگانی پنج روزه دنیا را به هر طریق که بگذرد بگذران و ناهمواری اوضاع زمانه به هر نحو که باشد بر خود هموار کن، چنان کش بگذرانی بگذرد زود.
از برای شکمی که از دو لقمه نان سیر تواند شد چه لازم است که خود را به صد هزار بلا افکنی و از جهت بدنی که به پنج گز کرباس توان پوشید چه افتاده است که به هزار اضطراب اندازی.

هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
و حال آنکه هرگاه جاه او در دنیا بیشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عیش دورتر و بی نصیب تر است در کاخ سلطنت صد هزار آفت است که در کنج ویران فقر یکی از آنها نیست و از برای فقیر بینوا عیشی که مهیاست هرگز از برای صاحب منصب و جاه میسر نه.

بخسبند خوش روستائی و جفت
ندانی که سلطان در ایوان نخفت

گدا را کند یکدرم سیم، سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
کسانی را که چنان پنداری که به واسطه جاه و منصب به لذت و راحت می گذرانند اگر به حقیقت امر ایشان رسی می دانی که چگونه از زندگانی خود سیر، و از اوضاع خود دلگیرند.

کسی را که بر تخت زر جای اوست
از آهن یکی کنده بر پای اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:معالجه عملی حب جاه
گوهر بعدی:صفت بیستم - دوست داشتن مدح و ثنا، و کراهت بدنامی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.