۱۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴

هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد

به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد

دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد

دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد

فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد

ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد

مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد

به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد

به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد

به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.