۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۱

مرا سودای تو جان می بسوزد
چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد

غمت چندان که دوزخ سوخت عمری
به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد

فکندی آتشم در جان و رفتی
دلم زین درد بر جان می‌بسوزد

رخ تو آتشی دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن می‌بسوزد

چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پایان می‌بسوزد

مکن، دادیم ده کین نیم جانم
ز بیدادی هجران می‌بسوزد

بترس از تیر آه آتشینم
که از گرمیش پیکان می‌بسوزد

من حیران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حیران می بسوزد

دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان می‌بسوزد

چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.