۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴

بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است

شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است

هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است

ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است

گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است

اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است

(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.