۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۶

کو طاقت دیدار گرفتم که تواند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند

یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند

بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند

بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند

هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند

باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند

برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند

ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.