۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۰

هیچگه با من محنت زده بیداد نکرد
آسمان کآن بت بیداد گر امداد نکرد

دل ز من یاد بدام تو چو افتاد نکرد
یافت ذوقی که زمحرومی من یاد نکرد

تا نپرداخت به ویرانه ی دلها غم تو
کشور حسن تو را این همه آباد نکرد

بهر آرایش رخسار تو آن ماشطه کیست
کآمد و شرمی از آن حسن خدا داد نکرد

وصل شیرین اثر طالع و بس، ورنه چکار
کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد

من به جان بنده ی آن خواجه که بابنده ی خویش
کرد اگر هر ستم از بندگی آزاد نکرد

آگه از قوت بازوی تو ای عشق نشد
تا کسی پنجه به سر پنجه ی فولاد نکرد

گر چه چون صید رمیده است دو چشم تو ولی
آنچه این صید کند ناوک صیاد نکرد

تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)
هرگز اندیشه ی شادی دل ناشاد نکرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.