۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد

بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد

شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد

چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد

در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد

حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد

گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.