۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟

چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟

از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق

شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق

همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق

مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق

گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.