۲۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۱

به خاک پاکم کنید چندی فغان و غوغا پس از هلاکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم

تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم

به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم

زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم

همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم

اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.