۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۳

دردا که وفا در این زمانه
از اهل زمان بود فسانه

زاهد کشد آه حسرت و من
در دیر مغان می مغانه

خواهد ز سپهر دادم از دل
این شعله که می کشد زبانه

من غرقه ی بحر عشق و عشقش
بحری و چو بحر بی کرانه

با آن لب و خال بی نیاز است
مرغ دل من زآب و دانه

یک لحظه وصال دوست خوشتر
ای خضر ز عمر جاودانه

گفتم: روم از در تو گفتا:
کم باش سگیم ز آستانه

دل در خم طره ی تو مرغی است
در دام گرفته آشیانه

به ز آن که زدوریت نمردم
نبود پی قتل من بهانه

بگذار که پا نهم بکویت
نگذاریم ار قدم بخانه

ای گل سخن وفا چه گویم
گوش تو کجا و این ترانه

دلها به زمین (سحاب) ریزد
هر گه که زند به زلف شانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.