۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۴

به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده

تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده

نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده

به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی
فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده

برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی
کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده

زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده

بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان
چه غم از چشم کس گر چشمه ی حیوان نهان مانده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.