۱۶۲ بار خوانده شده
هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.